Sunday, November 10, 2013

چه رویاها که می‌آیند


تمام طول شب را اجازه ندارم که بخوابم. منظورم این است که فقط تصور کن که کسی که کنار من است نیمه‌شب از خواب بیدار شود و من خوابیده باشم، می‌دانی همین طور خروپف بکنم؟کار من آن‌ وقت دیگر ارزشی نخواهد داشت، حرفه‌ای نخواهد بود، می فهمی چی می‌گویم؟ هر اتفاقی که بیافتد نباید بگذارم که طرف احساس تنهایی بکند. هر کسی که می‌آیدـ من فقط آدم‌هایی که از طرف کسی معرفی شده‌اند قبول می‌کنم- کاملا قابل احترام است، همه پول‌دارند. همه آنها عمیقا به گونه‌های غیرقابل باوری زخم خورده‌اند، همه‌شان خسته‌اند. اینقدر خسته‌اند که حتی متوجه نمی‌شوند که خسته‌اند.  این آدم‌ها همیشه در نیمه شب از خواب بیدار می شوند، مطلقا همیشه. اغراق نمی‌کنم وقتی این را می‌گویم.  و این واقعا مهم است که من به رویشان، در آن کورسو، لبخند بزنم. یک لیوان آب خنک دست‌شان بدهم. گاهی اوقات قهوه و یا چیزی می‌خواهند، برای همین مستقیما به آشپزخانه می‌روم و برایشان درست می‌کنم. بیشتر وقت‌ها وقتی تو این کار را می‌کنی، آرام می‌گیرند و دوباره به خواب می‌روند. فکر می‌کنم، تمام چیزی که این آدم‌ها می‌خواهند این است که کسی را آنجا داشته باشند، کنارشان خوابیده باشد. بعضی‌هاشان زن‌ و بعضی‌هاشان خارجی هستند. ولی من خیلی قابل اعتماد نیستم، می‌دانی گاهی وقت‌ها خوابم می‌برد.... برای اینکه وقتی شروع می‌کنی تا در کنار این همه آدم خسته بخوابی، انگار که شروع کنی تا نفس‌هایت را با آنها تنظیم کنی، به آرامی، آن نفس‌های عمیق... شاید که تو در تاریکی درون آنها نفس می‌کشی. گاهی اوقات با خودم فکر می‌کنم تو نباید بخوابی. حتی اگر که چرت بزنم، کابوس‌های بدی خواهم داشت. همه‌اش چیزهای سورئال. رویای قایقی را که با من دارد به زیر آب می رود، رویای گم کردن سکه‌هایی که جمع کرده‌ام، رویای جایی که تاریکی از پنجره به درون می‌آید و گلویم را فشار می‌دهد – قلبم به تپش می‌افتد.  خیلی ترسیده‌ام و بعد از خواب بلند می‌شوم. واقعا ترسناک است. آدمِ کنار من هنوز خوابیده است، به آنها نگاه می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم، بله البته، چیزی که من الان دیدم همان چیزی است که این آدم درونش حس می‌کند، اینقدر تنها که درد می‌کند، این چنین ویران.  بله، واقعا من را می‌ترساند.


قسمتی از داستان کوتاه خواب
نوشته یوشیموتو بانانا به ترجمه ع.

No comments:

Post a Comment